گفتم چَشم
و هر چه بلای ِ نبودن بود
به چشمانم کشیدم
می دانم
آنقدر ، که نگران ِ سپردنم به باد بودی
یادت رفت ، بگویی بی بلا ….
::
::
وقتی تو نیستی ،
نِگاهم حوصلـه نمیـکند
پایَش را از چشمَم بیرون بُگذارد. . . !
زودتر برگــرد
::
::
گفتند که بی ریا باید زیست!
آیینه شدم،
باز
شکستند مرا…
::
::
حالا که فرقی نمی کند کنارت ایستاده باشم یا نه!؟
بگذار همه چیز را از وسط قیچی کنم
تا تو…
در نیمی باشی
و من …
در نیمی دیگر
راستی …
با دستی که روی شانه ات جا گذاشته ام چه می کنی؟!…
و هر چه بلای ِ نبودن بود
به چشمانم کشیدم
می دانم
آنقدر ، که نگران ِ سپردنم به باد بودی
یادت رفت ، بگویی بی بلا ….
::
::
وقتی تو نیستی ،
نِگاهم حوصلـه نمیـکند
پایَش را از چشمَم بیرون بُگذارد. . . !
زودتر برگــرد
::
::
گفتند که بی ریا باید زیست!
آیینه شدم،
باز
شکستند مرا…
::
::
حالا که فرقی نمی کند کنارت ایستاده باشم یا نه!؟
بگذار همه چیز را از وسط قیچی کنم
تا تو…
در نیمی باشی
و من …
در نیمی دیگر
راستی …
با دستی که روی شانه ات جا گذاشته ام چه می کنی؟!…
براي نمايش ادامه اين مطلب بايد عضو شويد !
اگر قبلا ثبت نام کرديد ميتوانيد از فرم زير وارد شويد و مطلب رو مشاهده نماييد !